سلام مرتضی

+ نوشته شده در شنبه 23 خرداد 1394برچسب:سلام مرتضی سلام مرتضی , ساعت 1:55 توسط پسر مهربان |

جواب 2

دلتنگی اذیتم میکنه ای کاش اذیتم نمیکردی

 

جواب:امروزدفترچه سربازی گرفتم.ایشالله شب عروسیت نباشمونفهمم.راستی یادت با چادور سفیدبهم عکس دادی.هه.توف. الان عشقت جلوم راه میره سینشوسپر میکنه انگار چیکار کرده.عشق کسرو گرفتن مردونگی نیست.البته عشقم مشکل داشت نه اون.ولی اون نمیدونه مرتضی مرتضی قدیم نیست که اوجوری راه بره جلوش جرش میداد از وسط .مرتضی شکسته دادا.شبای محرم ماه رمضان کجابودیم؟؟؟؟؟؟حالا دیگه واسه همیشه اونجایی.منوخر میکردی میبردی اونجا.تو بغلش راحتی؟چیش ازمن بهتره؟به ارزوت رسیدی گلم؟کفش پاشنه بلندپوشیدی راحت شدی دیگه نگران قد نیستی؟؟بخاطرت از خودم گزشتم.خطمو شکستم.سیگار کشیدم.قلیون.عرق.خاک تو سرم کنم.مادر چقدر گریه میکنه بخاطرم.مادری که بهت میگفت عروسم.مرتضیات مرد..دیگه هیچی ندارم.دیگه واقعا هیچی ندارم.حرفی ندارم.فقط هیچوقت ازت نمیگذرم.هیچوقت نمیبخشمت.یادت نره.تو باهام این کارو کردی.فقط خودت.هه توف تو روت ارامم بی قرارت.ای خدااااا.بخاطرت قرص خوردم.بهم گفتن تیمارستانی.چی ارزششو داشت.راستی چیش شبیه منه.توامام زاده مردم.یک عمر انظار اینو داشتم من کنارت باشم.توف توووووفففف.غزالهههههههههههه.راستی سقف خونتون بدون من عادت کرده مثل خودت؟؟؟؟؟پرده خونتون چی؟پرده خونه عشقت چی؟؟؟؟؟؟اخ.هیچی نگو.من عادت ندارم دنبال مال مردم باشم.اونم مخصوصا مال رفیقم.اون دوستم بودخاک تو سرت کنم.اییییییییییی خخخخخخخخخددددددددددددددااااااااااااا.برو بمیررررررررر.توف توهرچی رفاقت توف توهر چی عشق.برو بمیر.سلامتی هر چی مردهو کس خواهر نامرده.حرفی نیست.فقط حرف اخرم این:یکعمر گفتم چیت به بابات کشیده الان فهمیدم این خیانتتو به بابات کشیدی.اره.چیکار کردی غزاله؟؟؟؟؟؟؟همرو با هم خراب کردی.منم زیر اوار خونمون مردم.پس تموم.سیک کن بزار منم به دردم بمیرم.یاعی

">
+ نوشته شده در سه شنبه 19 خرداد 1394برچسب:, ساعت 15:38 توسط پسر مهربان |

مواضب باش داداشم خواهرم

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 آذر 1398برچسب:, ساعت 21:43 توسط پسر مهربان |

دنیای امروز ما(وای به حال ما)

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 آذر 1398برچسب:, ساعت 21:38 توسط پسر مهربان |

خاطره ای زیبا از مریم

من و محمد خاطرات زیادی باهم داریم.ما از بچگی همسایه و همبازی هم بودیم.محمد پسر خیلی مومنیه و نماز خونه و توی مسابقات قرانی اوله و بسیجی و...ولی من یه دختر قرطی که بدون آرایش جایی نمیره و ولش کنن توی خیابونم می رقصه.اما هردوخجالتی هستیم.خاطراتمون کوتاه و بامزه اند.خاطرات بچگی ما این بود که باهم دیگه دست همو می گرفتیم و خیابون بزرگ جلوی خونه رو میدویدیم و چون خیابون خیلی خطرناک بود هیچ وقت به مامانامون نمی گفتیم.اون همیشه عاشق این بود که من برم خونه شون و باهم بازی کنیم اما داداش من خیلی غیرتی بود و اجازه نمی داد ولی ماکارای یواشکی زیاد داشتیم.آخرین خاطره مونم مربوط به همین امروزه که باسرویس مدرسه داشتیم در میشدیم و من پرده رو کشیده بودم.چون مدرسه ی نمونه ست یونی فرمش معلومه و من از پنجره ی جلو تشخیص دادم که خودشه که کنار خیابون وایساده.بلا فاصله پرده رو تاکنار صورتم کنار زدم.نمی دونم چم بود اما فکر می کردم متوجه من نمیشه واسه همین صاف توی صورتش ذل زده بودم که یکهو سرش رو اورد بالا و چشم توچشم شدیم....بعدش انقدر توسر خودم زدم که چرا انقدر ضایه بازی در آوردم.همه ی دوستام داشتن از خنده می ترکیدن چون عین مجنونا به هم ذل زده بودیم...ماخاطره های قشنگ زیاد داریم ولی این اخریش بود واسه همین گفتم.البته کم هم بود!شاید یه روزی تمام خاطراتمون رونوشتم!

">
+ نوشته شده در سه شنبه 18 آذر 1398برچسب:خاطره ای زیبا از مریم, ساعت 1:14 توسط پسر مهربان |

خیلی قشنگ.اینجوری باید تلاش کنی

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 22:21 توسط پسر مهربان |

عشق به این میگن

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 22:2 توسط پسر مهربان |

تااخر ببین.منکه با احساسش حال کردم

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 21:41 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از نفس<<نخوانیی به قران از دستت رفت>>

 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه
کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

ه بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

">
+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 20:31 توسط پسر مهربان |

کلیپ عشقی به همراه دکلمه ای بسیار زیبا

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 آذر 1398برچسب:, ساعت 19:57 توسط پسر مهربان |

بخش اخر<<خاطرات عاشقانه ای از وصال>>

امیر طی سوالایی که ازش میپرسیدم در مورد سیاوش مشکوک شده بود اخر سر براش جریان و تعریف کردم یکم ناراحت شد ولی به روم نیاورد ولی بعدش شروع کرد بد گفتن از سیاوش نمیدونستم دلیل این بد گویی و چی بزارم امیر هر روز بخاطر من می اومد چت روم نه اینکه بگم خودش بهم گفت بخاطر منه ولی تو چت روم فقط با من حرف میزد و وقتی من نبودم ساکت بود فقط وقتایی که من بودم می اومد نمیدونم امیر رفت به سیاوش چی گفت که سیاوش اومد خصوصیم گفت چرا جریان و برای امیر تعریف کردم منم گفتم چون بهم درخواست دوستی داده بود من میخواستم از سرم بازش کنم در ضمن به دوستت بگو فکر منو از سرش بندازه بیرون
سیاوش گفت: غلط کرده بخواد به تو فکرکنه مطمئن باش دیگه سراغتم نمیاد
اون روز انگار داشتن قند تو دلم اب میکردم انگار بالاخره سیاوش منو دید البته این جریان واسه قبل13 به در بودا
خب حالا بریم سراغ موقعی که من و سیاوش دوباره با هم بودیم
طی دوران بودنمون با هم خیلی دعوا و دلخوری داشتیم بیشترم من دلخور بودم
تک و توک بچه های چت روم می اومدن و از سیاوش با من حرف میزدن یکی از دخترا که به سیاوش نزدیک بود و بهم گفت من از سیاوش پرسیدم چرا با صبا تموم کرده بود اسم معشوقه ی سیاوش صبا بود همونی که منو داغون کرد دختره بهم گفت =سیاوش برای این تموم کرده چون میگه صبا لیاقتش از من بیشتره و من لیاقت صبا رو ندارم دوباره دلم شکست ینی من بی لیاقتم چرا نباید بگه من لیاقتم بیشتر بازم دلم شکست چون واقعا از همه لحاظ از سیاوش سر تر بودم هم چهره هم خانواده هم محیط زندگی ولی اینا واسم اهمیت نداشت چون من سیاوش و دوست داشتم فراموش کردم مثل خیلی چیزا دیگه که بخاطرش نادیده گرفتم 6 ماه از دوستی من و سیاوش میگذشت من کم کم ازش سیر شدم انقد دعوا داشتیم اصلا همدیگه رو درک نمیکردیم با اینکه دوسش داشتم باهاش تموم کردم روزی که تموم کردیم و هیچ وقت یادم نمیره حتی یه اصرار کوچیکم نکرد واسه موندم هنوزم بعد از گذشت مدت ها یادش که میافتم غصم میگیره و اشک میریزم یاد غروری که هر روز میشکست میافتم یاد دلم که چقد بخاطرش شکسته شد و ناله نکرد هنوزم که هنوزه دوسش دارم ولی دیگه حتی اجازه نمیدم از نزدیکی ذهنم عبور کنه
♥♥♥♥♥♥
این عکسی که میزارم پسره کلاه داره رو سرش عکسیه که سیاوش رو اوتار چت رومش گذاشته بود هروقت به این عکس نگاه میکنم یاد سیاوش می افتم

♥تمام♥
من منتظر نظراتون در مورد اتفاقی که برام افتاد تو همین پیج میمونم و صبورانه جوابتونو میدم

">
+ نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1398برچسب:, ساعت 1:33 توسط پسر مهربان |

بخش5<<خاطرات عاشقانه ای از وصال>>

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی شد که یهو محبتش قلبمه شد شاید تاثییر دوسشتش بود امیر
اخه قبل 13 یه در تو همون اسفند ماه همکلاسی و دوست سیاوش هم اومد چت روم اسمش امیر بود خیلی پسر خوب مهربون و بی شیله پیله ای بود به امیر نزدیک شدم تا امار سیاوش و بگیرم ولی این نزدیک شدنم به امیر باعث شد امیر بهم علاقه مند بشه و بهم درخواست دوستی بده وقتی فهمیدم یه لحظه کپ کردم که این پسر با خودش چی فکر کرده واقعا ولی فرصت خوبی هم بود که یه تلنگر به سیاوش بشه
" اگه تو جرات دوست داشتن مرا نداشته باشی به زودی سرو کله ی یک شجاع پیدا خواهد شد"
ادامه داره

">
+ نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1398برچسب:, ساعت 1:30 توسط پسر مهربان |

بخش 4 <<خاطراتی از وصال>>

♥♥♥♥..........♥♥♥♥
بعد از اون شب رابطه ی من و سیاوش عالی شده بود انقد خووووب که دوباره باعث شروع رابطمون شد ولی اینبار یه طرفه نبود دو طرفه شده بود با هم خوش بودیم من امتحانای میان ترمم شروع شده بود و سیاوش رفته بود خدمت انقد حالم خراب بود وقتی نبود که کل امتحانامو گند زدم روزها گذشت و گذشت سیاوش کم کم عاشقم شده بود و انقد دوسم داشت که همش حرف از ازدواج میزد ولی من بحث و عوض میکردم چون میدونستم ما اینده ی خوبی نداریم از لحاظ خانوادگی خیلی فرق داشتیم و مطمئن بودم مامانم مخالف صد در صد ازدواجه ما میشه تو دوران خوشمون با سیاوش چند باری باز دلم و شکوند ولی من بازم گذشت کردم شنیدم میگم یه زن تا وقتی عاشق نباشه محاله فرصت دوباره بده
ادامه داره

">
+ نوشته شده در پنج شنبه 20 شهريور 1398برچسب:, ساعت 18:10 توسط پسر مهربان |

بخش 3 <<خاطراتی از وصال>>

من و سیاوش اسمش سیاوش بود ولی اسم اصلیش مهدی تو اسفند ماه یک هفته با هم دوست شدیم ولی فقط یک هفته بعد یه هفته سیاوش تموم کرد بازم یکبار دیگه من شکستم تا همون روز سیزده بدر که از چت روم اومدم بیرون انقد گریه کردم تو تختم که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم کلی میس کال و اس ام اس از سیاوش دارم برام همه چیزو توضیح داد و من انقد عاشق بودم که قانع شدم ولی یه چیزی اینجا مجهول بود چرا باید برای من توضیح بده مگه من کی ام نکنه دوسم داره این سوالا مثل خوره افتاده بود به جونم سیاوش کنکور افتاده بود و باید میرفت19 فروردین خدمت غم عالم تو دلم بود این ینی که دیگه هیچ وقت سیاوش و نمیبینم چند شب بعد تو چت روم بودیم یکی از ناظرا به شوخی گفت میخوام همه رو ده مین اخراج کنم و از اونجایی که سیاوش هم مدیر بود باید از سیاوش اجازه میگرفت سیاوش تو عمومی جلو همه گفت هرچی وصال بگه اگه وصال اجازه داد منم حرفی ندارم منم که انقد ذوق مرگ شده بودم که گفتم هرچی سیاوش بگه
ادامه داره

">
+ نوشته شده در پنج شنبه 20 شهريور 1398برچسب:, ساعت 18:8 توسط پسر مهربان |

بخش 2<<خاطراتی از وصال>>

دیگه وقتی می اومد چت روم حتی جواب سلامشم نمیداد انگار باهاش قهر کرده بودم خخخخخ منتظر بودم بیاد منت کشی خخخخ ولی اون بدبخت از کجا باید میدونست اصلا چیزی بین ما نبود که بخواد بیاد از دلم در بیار و واسم توضیح بده باهاش سر سنگین شده بودم تا روزی که تولدم بود کل بچه ها میدونستن مدیر چت روم برام شکلک تولدت مبارک زده بود تو چت روم ینی قرار بود بزنه به همه گفتم روز تولدم چت روم باشن میخوایم بترکونیم حتی به اونم گفتم ولی گفتش: من باید برم دیدن یکی از دوستام که از سربازی اومده نمیتونم بیام انقد دلم شکست که نگوووووووووووووووووووووووووو بهش گفتم اصلا مهم نیست بود و نبودت ولی خدا میدونه تو دلم چه خبر بود روز تولدم رسید من نرفتم چت روم وقتی اون نبود دلم میخواست دنیا نباشه تا فرداش که رفتم چت روم اومد خصوصیم گفت پس چرا دیروز نیومدی چت روم منم گفتم مگه شما اومده بودین گفت اره خیلی خوشحال شدم که به حرفم اهمیت داد و اومد ولی به روی خودم نیاوردم گفت: مگه ملت مسخره ی توان به همه میگی بیان اونوقت نمیای من کلی کارو زندگی داشتم منم بهم برخورد گفتم مگه مجبورت کردم کارو زندگیتو بخاطر من ول کنی؟ دیگه چیزی نگفتیم یبار بخاطرش غرورمو شکستم دیگه حاظر نبودم خوردمو بیشتر از این خورد کنم وقتی تو چت روم با دخترا عمومی چت میکرد اتیش میگرفتم حتی چندبار به مسخره بازی الکی تو چت به چند تا دختر پیشنهاد ازدواج داد من حرفاشونو عمومی میخوندم و اشک میرختم مطمئن بودم چون من اونجام داره اینکارو میکنه من و اذیت کنه که موفق هم شد . اون روز با خودم عهد بستم دیگه سمتش نرم
13 بدرد سال1393 بود که از تفریح برگشته بودیم سریع رفتم چت روم دیدم اونم اونجاست یکی از دخترا که از جریان من خبر داشت اومد خصوصیم گفت اون از من شمارمو خواسته ینی باید بودید میدید من چه حالی داشتم داغون شدم فحش کشیدم به دختره و رفتم خصوصی اون صدبرابر بیشتر به اون فحش دادم<<ادامه دارد>>

">
+ نوشته شده در سه شنبه 18 شهريور 1398برچسب:, ساعت 12:15 توسط پسر مهربان |

بخش۱<<خاطرات عاشقانه ای از وصال>>

مدت ها گذشت ولی عشق من کمتر که نشده بود هیچ بیشترم شده بود هر وقت میرفتم چت روم به عشق دیدنش میرفتم گاهی بود گاهی نبود هر وقت میدیمش نفسم بند می اومد دست و دلم میلرزید یه جوری میشدم قلبم تپشش بیشتر میشد برای همین نمیتونستم دیگه چت کنم ساکت میشدم من که تو چت روم شیطون ترین و شلوغ ترین و پر حرفت ترین بودم همه هی صدام میزدن ولی نمیتونستم حرف بزنم یهو بغضم گرفت رفتم خصوصی بهترین دوستم تو چت روم با اون درد ودل کردم و از عشقی که اسیرش شده بودم گفتم خودم میدونستم عشق مجازی چرته ولی قلبم حالیش نمیشد دوستم بهم گفت اون با کسی باورم نشد با خودم گفتم حتما اینم دوسش داره میخواد منو از سر باز کنه داره دروغ میگه که اون با کسیه بیشتر پرس و جو کردم از این از اون فهمیدم اره دوسال به یکی بوده و تموم کرده ولی خیلی دوسش داره با اینکه تموم کرده داغون شدم انقد گریه کردم داشتم میمردم تا شب که پدرو مادرم از سرکار اومدن بازم گریه داشتم ولی جلو اونا نمیتونستم بروز بدم چشام کاسه ی خون بود تو دلم داشتم گریه میکردم ولی ظاهرم اروم بود و سرم تو کتاب درس مادرم یکم شک کرد و هی ازم سوال میکرد ولی هیچ جوابی نتونستم بدم میدونستم اگه یک کلمه حرف بزنم بغضی که با زحمت نگهش داشتم میترکید بقیش باشه واسه فردا<<ادامه دارد>>

">
+ نوشته شده در سه شنبه 18 شهريور 1398برچسب:, ساعت 10:57 توسط پسر مهربان |

دل نوشته هایی از مصطفی

سلام اینبار ک اومدم اینجا دیگ دلم نمیخواست خاطرات گذشته رو بخونم و نخوندم حتی میخواستم این وبلاگو ببندم اما به خودم گفتم نباید گذشته مو بسوزونم حتی اگه انقدر تلخ باشه ک دلم نخواد مرورشون کنم

زندگی من این روزا پرمشغله تر از هروقتی شده ک بخوام روزای بد زندگیمو یادآوری کنم همین مشغله ها زندگیمو شیرینتر کرده. مامان همه ش از من گله میکنه ک چرا طرفش نیستم و نمیفهمه ک دیگه نه حوصله ی دعواهاشونو دارم نه دلم میخواد چیزی بدونم . من فقط دنبال اهداف خودمم. اینکه خودمو بتونم از باتلاقی ک اونا برام درست کردن بیرون بکشم. و اینکه هیچوقت اشتباهاتشونو توی زندگیم تکرار نکنم

خیلی سخته وقتی داری میری مسافرت مامان و بابا باهم دعوادارن وقتی خونه ای دعوا دارن وقتی خوابی دعوا دارن و اصلا حقوق مارو درنظر نمیگیرن ک ماهم حق آرامش داریم.

شاید دیگ نیام اینجا

شایدم بیام ولی فعلا دیگه هیچ خاطره ای رو قصد ندارم بنویسم

ولی این وبلاگو فعلا نمیبندم

">
+ نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1398برچسب:, ساعت 13:7 توسط پسر مهربان |

خاطرهای از somaye

حالا خاطره من
من دختری پاک و ساده بودم تا اینکه وقتی تو چت میرفتم یکی دوماه ی پسره بدجور گیر داده بود میگفت من بخاطر تو میامو دوستت دارمو از این هرفا تا اینکه بهش شماره دادم باهم دوست شدیم
اون شد عشق منو منم شدم عاش او
ی ماهی طول کشید
اما ی روزدوستم گفت بیا امتحانش کن
مگه نمیگی خیلی دوستت داره
منم گفتم اره
بخاطرش قسم خوردم
دوستم با گوشی خودش
زنگ زد بهش
نامرد پاداد میخواستم بمیرم
بغض گلومو گرفته بود
فرداش طاقت نیوردم وقتی بهم زنگ زد
هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم
بعد دیگه تموم شد
خیلی قسم خورد گفت فکردم دوستمه داره سرب سرم میزاره
ولی گفتم تو کشنیدی صداشو دیدی دختره
ای خدا
اینم از شانس من بدبخت
من ک پاک بودم کاشکی همون اولشم خر نشده بودم شماره بدم
ولی خدارو شکر الان تموم شد دیگه
حواستونو جمع کنین
اعتماد نکنین مرسی ک گوش کردین

">
+ نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1398برچسب:, ساعت 11:2 توسط پسر مهربان |

خاطره عاشقانه ای از فاز بد

سلام من 18سالمه اولین بار با یه دختر به اسم ترانه دوست شدم خیلی باهم خوب بودیم تااینکه من شمارشو دادم به یکی از دوستام تا امتحانش کنه فهمیدم اون دلش خیلی بیشتر از این حرفا گنده هست وادمای زیادی رو تو دلش جا داده خلاصه این شد که دلم شکست

">
+ نوشته شده در یک شنبه 16 شهريور 1398برچسب:, ساعت 1:35 توسط پسر مهربان |

دل نوشته عاشقانه ای از maryam

خدایا..چن وقته ؛چن وقت ک چه عرض کنم خیلی وقته شب وروزم معلوم نیس.بیخودی بغض میکنم بیخودی گریه میکنم ..بایهتلنگرکوچیک..بایه اسم ..بادیدن عکس دونفره..خدایا خواهش میکنم بهش بفهمون ک دلتنگشم..عاشقشم..دیوونشم..خودت میدونی ک حسی که من بهش دارم ن هوسه نه چیزدیگ..پس اجازه بده باهاش باشم اجازه بده همه چی جورشه ک ماکنارهم باشیم یه روز بشه ک همو دیدیم بخندیم نه گریه

">
+ نوشته شده در شنبه 15 شهريور 1398برچسب:, ساعت 23:51 توسط پسر مهربان |

اینم نوعی عشق معنوی.مهم این که عاشقیرو تجربه کنید<<خاطره ای از یه بسیجی>>

بسم رب شهدا
اینجانب این بنده حقیر و گنه کار خدا بعد از کلی فکر کردن توانستم عشق های خود را پیدا کنم ولی نمی دانم که آیا آن ها هم به من علاقه ای دارند یا خیر.
1.خدای مهربانم
2.اهل بیت مخصوصا حضرت علی و آقا امام زمان (عج)
3.افراد دانا و با تقوا
4.و در آخر خانواده خوبم

و از همه مهم تر شهادت را دوست دارم و به شهادت و شهیدان عشق می ورزم.


از شما مي خواهم كه در مرحله اوّل خود را بسازيد و بعد ديگران را

">
+ نوشته شده در پنج شنبه 13 شهريور 1398برچسب:, ساعت 11:41 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از اوا خانوم

عشق خواهرونه..
همیشه اولش ک اس میدیم با غیبت شروع میشه..ایناهاش!

مت: راسی آوا اینو یادم رفت بگم،ممد(شوی من) چ شیکمی آوارده،مث حمید(شوی غزال) قلنبه شده...پریسا دنیای

پت: توام فهمیدیا ک داریم ما آب میشیم اونا گوشت..همسراشون خوبه د لامصب...

و اما حالا تعریف از خودمون:

مت:ما ک گلیم هزار ماشالا..بیار اون اسفندو دود کنم چش شوره...

پت:گل کاکتوسیم...برا کوری چشم دشمنامون صلوات بفرس..

مت:گل خرزهره حتی.. همش عکستو دارم میبینم..خودتو میخوام آوا ن عکست...

پت: یواش اشک بریز،آب مماخت ریخت رو شونم..بیا بخلم خودمونو قتل عام کنیم..

مت:خیلی دوست دارم سگ..آخر فرار میکنم ا خونه میام پیشت

پت:بیا با هم فرار کنیم.. یادداشت کن.. قرارمون ساعت عشق زیر پل سرنوشت


مت:غذا هم وردار،زیر پل چاد بزنیم ا گشنگی نمیریم...

زندگی عشخولانه..پاک و بی ریا...

پت:لواشک و چیپس با من.. ی ضبطم میارم شبا با معتادا زیر پل قرش بدیم...

مت:من باکلاسم..لپ تاپ میارم..آخ چ زندگی بشه..

پت:عجب عشخولانه.. میز ناهار خوری و چوب لباسی با من...

مت:افتابه لگنم با من.. وای همسرم ما چ خوشبختیم...

پت و مت در اخبار20:30(پیش ب سوی شهرت)

پت: غزال اگه گفتن چرا فرار کردین؟ فقط بگو: ب نام خدا..خواست خدا و قدرت عشخ بود..

مت:واقعت اگه خدا نمیخواس ک اصن نمیشد خیلی سختی کشیدیم تا ب هم رسیدیم..

پت: بعد همدیگه رو میگیریم بخل..رو ب دوربین دست تکون میدیم و گریه میکنیم..

مت:بیا بخلم ک سختیا تموم شد..دیوونه ی خودمی

بازم لاو ترکوندن:

پت:تا الان داشتم میخندیدما..بیهوش شده بودم.. بجون غزالم عاشقتم..

مت:فدات شم خیلی گلی.. شبت غزالی

پت:توام شبت گوز گوزی خر زهره ی من...

">
+ نوشته شده در دو شنبه 10 شهريور 1398برچسب:, ساعت 12:9 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از arezoo va abbas

اولین دیدار منو عشقم بهترین خاطره مشترک بین ما دوتاس
اولش قرار بود فقط یه دیدار معمولی باشه و یه تشکر برای کاری برا هم کرده بودیم ...یه کادو قشنگم برام گرفته بود برای تشکر ...
اما آخرش تبدیل شد به یه درخواست عاشقانه برای کنار هم موندن :

">
+ نوشته شده در چهار شنبه 5 شهريور 1398برچسب:, ساعت 13:30 توسط پسر مهربان |

خاطرهای زیبا از دوستم امید

یه روز تو نشسته بودم پای کامپیوتر بابامم کنارم بود داشتیم تو اینتر نت میگشتیم باهم که یهو گوشیم زنگ خورد من دیدم شماره ی قریبه افتاده نمیخواستم جواب بدم ولی دیدم جواب ندم بابام شک میکنه برداشتم دیدم خودشه به هزار مکافات بهش فهموندم بابام پیشم نشسته که قطع کنه قطع کرد ولی تمیدونم چرا هی پشت سر هم زنگ میزد انقدر زنگ زد که آخر بیخیال اینترنت شدم از خونه رفتم بیرون تا جواب دابشو بدم ] اینجوری بود که نزدیک بود گوشیو عشق و سرم به باد بره [Web] -

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 22:51 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از امیر

من تو بچگی با یه دختر هم کلاس بودم از همون بچگی خیلی ازش خوشم میومد اما روم نمی شد بهش بگم تا اینکه یه روز خودش اومد گفت میای باهم باشیم منم گفتم باشه اما یه روز بعد نظرم عوض شد گفتم تو باید دست نخورده باقی بمونی چون واقا حیف بود الان 15 سال از اون ماجرا میگزره و من هنوزم عاشقشم

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 22:48 توسط پسر مهربان |

پری

میخوام یه نصیحت به دوستان خوبم بکنم:
که هیچ وقت به کسی تاان حداعتمادنکنن که به خاطرش بخوان خودشونو به کشتن بدن.

یکی ازدوستان نزدیکم به خاطرعشقش هرکاری میکردولی ،عشقش بااون چه کرد؟!
اری...باکس دیگه ای دوست شدواینم هرروز ارزوی مرگ میکرد.... [Web] -

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 22:44 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از دوست ابنبات

این خاطره مال یه بنده خداست که از دوستای نزدیکه
دوستم یه نفرو خیلی دوس داشت یه چیزی نوشتم شما یه چیزی میخونید
خلاصه هر چی ما بهش گفتیم این بدرد تو نمیخوره
ازتو خیلی پایین تره ترو اصلا نمیخواد به بازیت گرفته باور نمیکرد که نمیکرد
حتی وقتی هم قهر میکردن این دوست من بود که باید میرفت منت کشی
دوستم چقد برای هر مناسبت با اینکه دختر بود و دستش تو جیب باباش بود هدیه میخرید.. اما اون هیی به هیچی
فقد یه عطر به دوستم داد که اونم دوستم بزور ازش گرفت
یعنی خدا میدونه چقد این دختر گریه کرد غصه خورد با اینو اون دعواش شد
پشت سرش چقد روزنامه حرف درست کردن اما بازم دست نکشید
اسم پسر رو تک تک بدنش حکاکی کرد ..
اخرش که چی؟؟!!!
بنظرتون بهم رسیدن یانه؟؟
پسره گف میخام برم سربازی خدافظ برو از زندگیم بیرون از دستت خسته شدم توله سگ

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 15:48 توسط پسر مهربان |

خاطره ابنبات چوبی

سلا.خاطره ها که زیاده اما یک چیز را باید بگم که هیچ وقت به هیچکس نباد زاد بگی دوستت دارم.همیشه سعی کن حد تعادل رعایت کنی هر چی کمتر خودتو بروز بدی بیشتر دوستت داره .اینو همیشه یادت باشه که خودت مثل یک کتابورق نزن مثل دفتر باش که هر روز یه اتفاق جدید باشی

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 15:21 توسط پسر مهربان |

خاطره عشق شکست خورده

سلام.کسی که این نوشته را میخواند دوست دارم بداند من واقعا عاشق بودم.حالا میخوام واسطون خاطراتمو بگم=روزای اول سر

خیابون وای میستادم تا رد بشه من ببینمش.میترسیدم بگم بامن دوست بشه. کمکم که دنبالشون توخیابنا راه میرفتم فهمید که من خاطرشومیخوام.خلاصه به زور و زحمت باهاش دوست شدم.اخ که چه روزای خوبی بود.با هم میرفتیم بازار میرفتیم رستوران میرفتیم تو کوچه ها.... . هنوز قرار های شبون تهههه کوچه هارا یادم .چه کیفی داشت.بلخره  عشق بیمعرفت بهم لقد زدومنو انداخت بیرون.روزای خوب تموم شد.واسش خواستگار امدباباش به زور داداش به اون.بابای نامردشکه هیچی از عشق نمی دونست منوشکست.عشقموهر شب کتک میزد.بلخره داغون شم گوشه نشین شدم.با هیچکس حرف نمیزدم ناهارو شامو ...غذا نمیخوردم.بلخره یکم با خودم کنار امد. اما هنوز فراموشش نکردم.<<نویسندهای دل گیر از دنیا>>

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 14:33 توسط پسر مهربان |

کنار هم بودن

+ نوشته شده در دو شنبه 27 مرداد 1398برچسب:, ساعت 14:37 توسط پسر مهربان |

جملی عالی

+ نوشته شده در دو شنبه 27 مرداد 1398برچسب:, ساعت 14:33 توسط پسر مهربان |

چند جمله قشنگ

+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 19:27 توسط پسر مهربان |

+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 19:26 توسط پسر مهربان |

+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 19:25 توسط پسر مهربان |

عشق یعنی کسی رادر جهان تک دیدن

">
+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 19:19 توسط پسر مهربان |

عشق یعنی به یاد هم بودن

">
+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 19:15 توسط پسر مهربان |

عشق واقعی یعنی ......

+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 19:13 توسط پسر مهربان |

عشق واقعی یعنی ......

+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 19:12 توسط پسر مهربان |

عشق واقعی یعنی ......

+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 19:11 توسط پسر مهربان |

همو ول نکنید

">
+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 15:55 توسط پسر مهربان |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد