سلام مرتضی

+ نوشته شده در شنبه 23 خرداد 1394برچسب:سلام مرتضی سلام مرتضی , ساعت 1:55 توسط پسر مهربان |

مواضب باش داداشم خواهرم

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 آذر 1398برچسب:, ساعت 21:43 توسط پسر مهربان |

دنیای امروز ما(وای به حال ما)

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 آذر 1398برچسب:, ساعت 21:38 توسط پسر مهربان |

بخش اخر<<خاطرات عاشقانه ای از وصال>>

امیر طی سوالایی که ازش میپرسیدم در مورد سیاوش مشکوک شده بود اخر سر براش جریان و تعریف کردم یکم ناراحت شد ولی به روم نیاورد ولی بعدش شروع کرد بد گفتن از سیاوش نمیدونستم دلیل این بد گویی و چی بزارم امیر هر روز بخاطر من می اومد چت روم نه اینکه بگم خودش بهم گفت بخاطر منه ولی تو چت روم فقط با من حرف میزد و وقتی من نبودم ساکت بود فقط وقتایی که من بودم می اومد نمیدونم امیر رفت به سیاوش چی گفت که سیاوش اومد خصوصیم گفت چرا جریان و برای امیر تعریف کردم منم گفتم چون بهم درخواست دوستی داده بود من میخواستم از سرم بازش کنم در ضمن به دوستت بگو فکر منو از سرش بندازه بیرون
سیاوش گفت: غلط کرده بخواد به تو فکرکنه مطمئن باش دیگه سراغتم نمیاد
اون روز انگار داشتن قند تو دلم اب میکردم انگار بالاخره سیاوش منو دید البته این جریان واسه قبل13 به در بودا
خب حالا بریم سراغ موقعی که من و سیاوش دوباره با هم بودیم
طی دوران بودنمون با هم خیلی دعوا و دلخوری داشتیم بیشترم من دلخور بودم
تک و توک بچه های چت روم می اومدن و از سیاوش با من حرف میزدن یکی از دخترا که به سیاوش نزدیک بود و بهم گفت من از سیاوش پرسیدم چرا با صبا تموم کرده بود اسم معشوقه ی سیاوش صبا بود همونی که منو داغون کرد دختره بهم گفت =سیاوش برای این تموم کرده چون میگه صبا لیاقتش از من بیشتره و من لیاقت صبا رو ندارم دوباره دلم شکست ینی من بی لیاقتم چرا نباید بگه من لیاقتم بیشتر بازم دلم شکست چون واقعا از همه لحاظ از سیاوش سر تر بودم هم چهره هم خانواده هم محیط زندگی ولی اینا واسم اهمیت نداشت چون من سیاوش و دوست داشتم فراموش کردم مثل خیلی چیزا دیگه که بخاطرش نادیده گرفتم 6 ماه از دوستی من و سیاوش میگذشت من کم کم ازش سیر شدم انقد دعوا داشتیم اصلا همدیگه رو درک نمیکردیم با اینکه دوسش داشتم باهاش تموم کردم روزی که تموم کردیم و هیچ وقت یادم نمیره حتی یه اصرار کوچیکم نکرد واسه موندم هنوزم بعد از گذشت مدت ها یادش که میافتم غصم میگیره و اشک میریزم یاد غروری که هر روز میشکست میافتم یاد دلم که چقد بخاطرش شکسته شد و ناله نکرد هنوزم که هنوزه دوسش دارم ولی دیگه حتی اجازه نمیدم از نزدیکی ذهنم عبور کنه
♥♥♥♥♥♥
این عکسی که میزارم پسره کلاه داره رو سرش عکسیه که سیاوش رو اوتار چت رومش گذاشته بود هروقت به این عکس نگاه میکنم یاد سیاوش می افتم

♥تمام♥
من منتظر نظراتون در مورد اتفاقی که برام افتاد تو همین پیج میمونم و صبورانه جوابتونو میدم

">
+ نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1398برچسب:, ساعت 1:33 توسط پسر مهربان |

بخش5<<خاطرات عاشقانه ای از وصال>>

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم چی شد که یهو محبتش قلبمه شد شاید تاثییر دوسشتش بود امیر
اخه قبل 13 یه در تو همون اسفند ماه همکلاسی و دوست سیاوش هم اومد چت روم اسمش امیر بود خیلی پسر خوب مهربون و بی شیله پیله ای بود به امیر نزدیک شدم تا امار سیاوش و بگیرم ولی این نزدیک شدنم به امیر باعث شد امیر بهم علاقه مند بشه و بهم درخواست دوستی بده وقتی فهمیدم یه لحظه کپ کردم که این پسر با خودش چی فکر کرده واقعا ولی فرصت خوبی هم بود که یه تلنگر به سیاوش بشه
" اگه تو جرات دوست داشتن مرا نداشته باشی به زودی سرو کله ی یک شجاع پیدا خواهد شد"
ادامه داره

">
+ نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1398برچسب:, ساعت 1:30 توسط پسر مهربان |

بخش 4 <<خاطراتی از وصال>>

♥♥♥♥..........♥♥♥♥
بعد از اون شب رابطه ی من و سیاوش عالی شده بود انقد خووووب که دوباره باعث شروع رابطمون شد ولی اینبار یه طرفه نبود دو طرفه شده بود با هم خوش بودیم من امتحانای میان ترمم شروع شده بود و سیاوش رفته بود خدمت انقد حالم خراب بود وقتی نبود که کل امتحانامو گند زدم روزها گذشت و گذشت سیاوش کم کم عاشقم شده بود و انقد دوسم داشت که همش حرف از ازدواج میزد ولی من بحث و عوض میکردم چون میدونستم ما اینده ی خوبی نداریم از لحاظ خانوادگی خیلی فرق داشتیم و مطمئن بودم مامانم مخالف صد در صد ازدواجه ما میشه تو دوران خوشمون با سیاوش چند باری باز دلم و شکوند ولی من بازم گذشت کردم شنیدم میگم یه زن تا وقتی عاشق نباشه محاله فرصت دوباره بده
ادامه داره

">
+ نوشته شده در پنج شنبه 20 شهريور 1398برچسب:, ساعت 18:10 توسط پسر مهربان |

بخش 2<<خاطراتی از وصال>>

دیگه وقتی می اومد چت روم حتی جواب سلامشم نمیداد انگار باهاش قهر کرده بودم خخخخخ منتظر بودم بیاد منت کشی خخخخ ولی اون بدبخت از کجا باید میدونست اصلا چیزی بین ما نبود که بخواد بیاد از دلم در بیار و واسم توضیح بده باهاش سر سنگین شده بودم تا روزی که تولدم بود کل بچه ها میدونستن مدیر چت روم برام شکلک تولدت مبارک زده بود تو چت روم ینی قرار بود بزنه به همه گفتم روز تولدم چت روم باشن میخوایم بترکونیم حتی به اونم گفتم ولی گفتش: من باید برم دیدن یکی از دوستام که از سربازی اومده نمیتونم بیام انقد دلم شکست که نگوووووووووووووووووووووووووو بهش گفتم اصلا مهم نیست بود و نبودت ولی خدا میدونه تو دلم چه خبر بود روز تولدم رسید من نرفتم چت روم وقتی اون نبود دلم میخواست دنیا نباشه تا فرداش که رفتم چت روم اومد خصوصیم گفت پس چرا دیروز نیومدی چت روم منم گفتم مگه شما اومده بودین گفت اره خیلی خوشحال شدم که به حرفم اهمیت داد و اومد ولی به روی خودم نیاوردم گفت: مگه ملت مسخره ی توان به همه میگی بیان اونوقت نمیای من کلی کارو زندگی داشتم منم بهم برخورد گفتم مگه مجبورت کردم کارو زندگیتو بخاطر من ول کنی؟ دیگه چیزی نگفتیم یبار بخاطرش غرورمو شکستم دیگه حاظر نبودم خوردمو بیشتر از این خورد کنم وقتی تو چت روم با دخترا عمومی چت میکرد اتیش میگرفتم حتی چندبار به مسخره بازی الکی تو چت به چند تا دختر پیشنهاد ازدواج داد من حرفاشونو عمومی میخوندم و اشک میرختم مطمئن بودم چون من اونجام داره اینکارو میکنه من و اذیت کنه که موفق هم شد . اون روز با خودم عهد بستم دیگه سمتش نرم
13 بدرد سال1393 بود که از تفریح برگشته بودیم سریع رفتم چت روم دیدم اونم اونجاست یکی از دخترا که از جریان من خبر داشت اومد خصوصیم گفت اون از من شمارمو خواسته ینی باید بودید میدید من چه حالی داشتم داغون شدم فحش کشیدم به دختره و رفتم خصوصی اون صدبرابر بیشتر به اون فحش دادم<<ادامه دارد>>

">
+ نوشته شده در سه شنبه 18 شهريور 1398برچسب:, ساعت 12:15 توسط پسر مهربان |

بخش۱<<خاطرات عاشقانه ای از وصال>>

مدت ها گذشت ولی عشق من کمتر که نشده بود هیچ بیشترم شده بود هر وقت میرفتم چت روم به عشق دیدنش میرفتم گاهی بود گاهی نبود هر وقت میدیمش نفسم بند می اومد دست و دلم میلرزید یه جوری میشدم قلبم تپشش بیشتر میشد برای همین نمیتونستم دیگه چت کنم ساکت میشدم من که تو چت روم شیطون ترین و شلوغ ترین و پر حرفت ترین بودم همه هی صدام میزدن ولی نمیتونستم حرف بزنم یهو بغضم گرفت رفتم خصوصی بهترین دوستم تو چت روم با اون درد ودل کردم و از عشقی که اسیرش شده بودم گفتم خودم میدونستم عشق مجازی چرته ولی قلبم حالیش نمیشد دوستم بهم گفت اون با کسی باورم نشد با خودم گفتم حتما اینم دوسش داره میخواد منو از سر باز کنه داره دروغ میگه که اون با کسیه بیشتر پرس و جو کردم از این از اون فهمیدم اره دوسال به یکی بوده و تموم کرده ولی خیلی دوسش داره با اینکه تموم کرده داغون شدم انقد گریه کردم داشتم میمردم تا شب که پدرو مادرم از سرکار اومدن بازم گریه داشتم ولی جلو اونا نمیتونستم بروز بدم چشام کاسه ی خون بود تو دلم داشتم گریه میکردم ولی ظاهرم اروم بود و سرم تو کتاب درس مادرم یکم شک کرد و هی ازم سوال میکرد ولی هیچ جوابی نتونستم بدم میدونستم اگه یک کلمه حرف بزنم بغضی که با زحمت نگهش داشتم میترکید بقیش باشه واسه فردا<<ادامه دارد>>

">
+ نوشته شده در سه شنبه 18 شهريور 1398برچسب:, ساعت 10:57 توسط پسر مهربان |

دل نوشته هایی از مصطفی

سلام اینبار ک اومدم اینجا دیگ دلم نمیخواست خاطرات گذشته رو بخونم و نخوندم حتی میخواستم این وبلاگو ببندم اما به خودم گفتم نباید گذشته مو بسوزونم حتی اگه انقدر تلخ باشه ک دلم نخواد مرورشون کنم

زندگی من این روزا پرمشغله تر از هروقتی شده ک بخوام روزای بد زندگیمو یادآوری کنم همین مشغله ها زندگیمو شیرینتر کرده. مامان همه ش از من گله میکنه ک چرا طرفش نیستم و نمیفهمه ک دیگه نه حوصله ی دعواهاشونو دارم نه دلم میخواد چیزی بدونم . من فقط دنبال اهداف خودمم. اینکه خودمو بتونم از باتلاقی ک اونا برام درست کردن بیرون بکشم. و اینکه هیچوقت اشتباهاتشونو توی زندگیم تکرار نکنم

خیلی سخته وقتی داری میری مسافرت مامان و بابا باهم دعوادارن وقتی خونه ای دعوا دارن وقتی خوابی دعوا دارن و اصلا حقوق مارو درنظر نمیگیرن ک ماهم حق آرامش داریم.

شاید دیگ نیام اینجا

شایدم بیام ولی فعلا دیگه هیچ خاطره ای رو قصد ندارم بنویسم

ولی این وبلاگو فعلا نمیبندم

">
+ نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1398برچسب:, ساعت 13:7 توسط پسر مهربان |

خاطرهای از somaye

حالا خاطره من
من دختری پاک و ساده بودم تا اینکه وقتی تو چت میرفتم یکی دوماه ی پسره بدجور گیر داده بود میگفت من بخاطر تو میامو دوستت دارمو از این هرفا تا اینکه بهش شماره دادم باهم دوست شدیم
اون شد عشق منو منم شدم عاش او
ی ماهی طول کشید
اما ی روزدوستم گفت بیا امتحانش کن
مگه نمیگی خیلی دوستت داره
منم گفتم اره
بخاطرش قسم خوردم
دوستم با گوشی خودش
زنگ زد بهش
نامرد پاداد میخواستم بمیرم
بغض گلومو گرفته بود
فرداش طاقت نیوردم وقتی بهم زنگ زد
هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم
بعد دیگه تموم شد
خیلی قسم خورد گفت فکردم دوستمه داره سرب سرم میزاره
ولی گفتم تو کشنیدی صداشو دیدی دختره
ای خدا
اینم از شانس من بدبخت
من ک پاک بودم کاشکی همون اولشم خر نشده بودم شماره بدم
ولی خدارو شکر الان تموم شد دیگه
حواستونو جمع کنین
اعتماد نکنین مرسی ک گوش کردین

">
+ نوشته شده در دو شنبه 17 شهريور 1398برچسب:, ساعت 11:2 توسط پسر مهربان |

دل نوشته عاشقانه ای از maryam

خدایا..چن وقته ؛چن وقت ک چه عرض کنم خیلی وقته شب وروزم معلوم نیس.بیخودی بغض میکنم بیخودی گریه میکنم ..بایهتلنگرکوچیک..بایه اسم ..بادیدن عکس دونفره..خدایا خواهش میکنم بهش بفهمون ک دلتنگشم..عاشقشم..دیوونشم..خودت میدونی ک حسی که من بهش دارم ن هوسه نه چیزدیگ..پس اجازه بده باهاش باشم اجازه بده همه چی جورشه ک ماکنارهم باشیم یه روز بشه ک همو دیدیم بخندیم نه گریه

">
+ نوشته شده در شنبه 15 شهريور 1398برچسب:, ساعت 23:51 توسط پسر مهربان |

اینم نوعی عشق معنوی.مهم این که عاشقیرو تجربه کنید<<خاطره ای از یه بسیجی>>

بسم رب شهدا
اینجانب این بنده حقیر و گنه کار خدا بعد از کلی فکر کردن توانستم عشق های خود را پیدا کنم ولی نمی دانم که آیا آن ها هم به من علاقه ای دارند یا خیر.
1.خدای مهربانم
2.اهل بیت مخصوصا حضرت علی و آقا امام زمان (عج)
3.افراد دانا و با تقوا
4.و در آخر خانواده خوبم

و از همه مهم تر شهادت را دوست دارم و به شهادت و شهیدان عشق می ورزم.


از شما مي خواهم كه در مرحله اوّل خود را بسازيد و بعد ديگران را

">
+ نوشته شده در پنج شنبه 13 شهريور 1398برچسب:, ساعت 11:41 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از اوا خانوم

عشق خواهرونه..
همیشه اولش ک اس میدیم با غیبت شروع میشه..ایناهاش!

مت: راسی آوا اینو یادم رفت بگم،ممد(شوی من) چ شیکمی آوارده،مث حمید(شوی غزال) قلنبه شده...پریسا دنیای

پت: توام فهمیدیا ک داریم ما آب میشیم اونا گوشت..همسراشون خوبه د لامصب...

و اما حالا تعریف از خودمون:

مت:ما ک گلیم هزار ماشالا..بیار اون اسفندو دود کنم چش شوره...

پت:گل کاکتوسیم...برا کوری چشم دشمنامون صلوات بفرس..

مت:گل خرزهره حتی.. همش عکستو دارم میبینم..خودتو میخوام آوا ن عکست...

پت: یواش اشک بریز،آب مماخت ریخت رو شونم..بیا بخلم خودمونو قتل عام کنیم..

مت:خیلی دوست دارم سگ..آخر فرار میکنم ا خونه میام پیشت

پت:بیا با هم فرار کنیم.. یادداشت کن.. قرارمون ساعت عشق زیر پل سرنوشت


مت:غذا هم وردار،زیر پل چاد بزنیم ا گشنگی نمیریم...

زندگی عشخولانه..پاک و بی ریا...

پت:لواشک و چیپس با من.. ی ضبطم میارم شبا با معتادا زیر پل قرش بدیم...

مت:من باکلاسم..لپ تاپ میارم..آخ چ زندگی بشه..

پت:عجب عشخولانه.. میز ناهار خوری و چوب لباسی با من...

مت:افتابه لگنم با من.. وای همسرم ما چ خوشبختیم...

پت و مت در اخبار20:30(پیش ب سوی شهرت)

پت: غزال اگه گفتن چرا فرار کردین؟ فقط بگو: ب نام خدا..خواست خدا و قدرت عشخ بود..

مت:واقعت اگه خدا نمیخواس ک اصن نمیشد خیلی سختی کشیدیم تا ب هم رسیدیم..

پت: بعد همدیگه رو میگیریم بخل..رو ب دوربین دست تکون میدیم و گریه میکنیم..

مت:بیا بخلم ک سختیا تموم شد..دیوونه ی خودمی

بازم لاو ترکوندن:

پت:تا الان داشتم میخندیدما..بیهوش شده بودم.. بجون غزالم عاشقتم..

مت:فدات شم خیلی گلی.. شبت غزالی

پت:توام شبت گوز گوزی خر زهره ی من...

">
+ نوشته شده در دو شنبه 10 شهريور 1398برچسب:, ساعت 12:9 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از arezoo va abbas

اولین دیدار منو عشقم بهترین خاطره مشترک بین ما دوتاس
اولش قرار بود فقط یه دیدار معمولی باشه و یه تشکر برای کاری برا هم کرده بودیم ...یه کادو قشنگم برام گرفته بود برای تشکر ...
اما آخرش تبدیل شد به یه درخواست عاشقانه برای کنار هم موندن :

">
+ نوشته شده در چهار شنبه 5 شهريور 1398برچسب:, ساعت 13:30 توسط پسر مهربان |

خاطرهای زیبا از دوستم امید

یه روز تو نشسته بودم پای کامپیوتر بابامم کنارم بود داشتیم تو اینتر نت میگشتیم باهم که یهو گوشیم زنگ خورد من دیدم شماره ی قریبه افتاده نمیخواستم جواب بدم ولی دیدم جواب ندم بابام شک میکنه برداشتم دیدم خودشه به هزار مکافات بهش فهموندم بابام پیشم نشسته که قطع کنه قطع کرد ولی تمیدونم چرا هی پشت سر هم زنگ میزد انقدر زنگ زد که آخر بیخیال اینترنت شدم از خونه رفتم بیرون تا جواب دابشو بدم ] اینجوری بود که نزدیک بود گوشیو عشق و سرم به باد بره [Web] -

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 22:51 توسط پسر مهربان |

خاطره ای از دوست ابنبات

این خاطره مال یه بنده خداست که از دوستای نزدیکه
دوستم یه نفرو خیلی دوس داشت یه چیزی نوشتم شما یه چیزی میخونید
خلاصه هر چی ما بهش گفتیم این بدرد تو نمیخوره
ازتو خیلی پایین تره ترو اصلا نمیخواد به بازیت گرفته باور نمیکرد که نمیکرد
حتی وقتی هم قهر میکردن این دوست من بود که باید میرفت منت کشی
دوستم چقد برای هر مناسبت با اینکه دختر بود و دستش تو جیب باباش بود هدیه میخرید.. اما اون هیی به هیچی
فقد یه عطر به دوستم داد که اونم دوستم بزور ازش گرفت
یعنی خدا میدونه چقد این دختر گریه کرد غصه خورد با اینو اون دعواش شد
پشت سرش چقد روزنامه حرف درست کردن اما بازم دست نکشید
اسم پسر رو تک تک بدنش حکاکی کرد ..
اخرش که چی؟؟!!!
بنظرتون بهم رسیدن یانه؟؟
پسره گف میخام برم سربازی خدافظ برو از زندگیم بیرون از دستت خسته شدم توله سگ

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 15:48 توسط پسر مهربان |

خاطره ابنبات چوبی

سلا.خاطره ها که زیاده اما یک چیز را باید بگم که هیچ وقت به هیچکس نباد زاد بگی دوستت دارم.همیشه سعی کن حد تعادل رعایت کنی هر چی کمتر خودتو بروز بدی بیشتر دوستت داره .اینو همیشه یادت باشه که خودت مثل یک کتابورق نزن مثل دفتر باش که هر روز یه اتفاق جدید باشی

">
+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1398برچسب:, ساعت 15:21 توسط پسر مهربان |

واسه رسیدن به عشقت تلاش کن مثل یک مرد

 

">
+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 15:34 توسط پسر مهربان |

عشق واقعی یعنی ......

+ نوشته شده در سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, ساعت 15:29 توسط پسر مهربان |

+ نوشته شده در یک شنبه 12 شهريور 1398برچسب:, ساعت 12:25 توسط پسر مهربان |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد